انتظار

   خانم میان سالی سکته قلبی کرد و سریعاً به بیمارستان منتقل شد.

وقتی زیر تیغ جراح بود عملاً مرگ را تجربه کرد. زمانیکه بی هوش بود

فرشته ای را دید. از فرشته پرسید: آیا زمان مردنم فرا رسیده است؟

فرشته پاسخ داد: نه، تو ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگر فرصت خواهی

شد. 



ادامه مطلب
تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

    چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت

   و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید،

   ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.

   دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد... 
 از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین




ادامه مطلب
تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

   دوست دارم شمع باشم دردل شبها بسوزم 

   روشنی بخشم میان جمع وخود تنها بسوزم

   شمع باشم اشک برخاکستر پروانه ریزم

   یاسمندرگردم ودر شعله بی پروا بسوزم 

   لاله یی تنهاشوم دردامن صحرابرویم

   کوه آتش گردم ودر حسرت دریا بسوزم 

   ماه گردم درشب تار سیه روزان بتابم

   شعله آهی شوم خود را زسرتاپابسوزم

   اشک شبنم باشم وبرگونه گلها بلغزم 

   برق لبخندی شوم درغنچه لبها بسوزم 

   یا زهمت پر بسایم برثریا همچون عنقا

   یابسازم آن قدر با آتش دل تا بسوزم  



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

 گردونه شب آرام آرام پیش می آید وهمه جا رادر تاریکی وخاموشی می برد .

شب را دوست دارم ،شب را می پرستم ،شب سکوت است وآرامش ،دنیا 

دنیای دیگری است .

همراه نسیم شب به آسمانها پرواز می کنم.هیچ کس خلونم رابرهم نمی زند،

نه حرفی نه حدیثی نه ترحمی ونه نگاهی .

درخاموش عمیق شب ، که قلبم و خداوند است ،نغمه دلپذیر و خوش آهنگی

را می شنوم که از سرچشمه تقدیر بر می خیزد آشفته وجسور ازپشت

پنجره به آسمان خیره می شوم ودر برابر ستارگان زانو برزمین می نهم تابه 

سرود مقدس روشنایی ،گوش فرا دهم که اختران می خوانند .

وآرام پابردیدگان من می گذارد . می پرسم آیا آمده ای تا درون قلب من جا 

کنی و فروغی در روح من بتابانی . ناگهان شهابی آبی رنگ از مهتاب جدا 

می شود وبر پیشانی خاموش من می لغزد و سبک روح 

با چشمانی پراز حسرت وآرزو به مهتاب خیره می شوم . اومرا می خواند و

می بیند ومی گوید:

حتما به تنهایی من گریه می کنی .

چقدر دلم غمگین ودردمند است ،به اختران درخشان می گویم :

نازنینان مرا امشب نور باران کنید .

اما افسوس خیلی زود ازکنار افق ابرهای شوم به راه 

می افتند واین شعاع دلپذیر را می پوشانند ودوباره همه چیز وهمه جا به

ظلمت تبدیل می شود .

وباز من ویک دنیا دلتنگی ازفراق مهتاب خواهیم ماند .  



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

 من با خاطرات تو زنده خواهم ماند.

چه غمگین ازاین رفتن واز این روزهای سرد تنهایی .

شاید باور نکنی ،از من فقط همین کلمات که با شوق به سوی تو 

پرمی کشند باقی می ماند وخودکاری که هیچ گاه آخرین حرفهایم 

شاید یک روز وقتی می خواهی احوال مرا بپرسی ،عکسم را در 

صفحه سفر کرده ها ببینی .

شاید کودکی گستاخ و بازیگوش با شیطنت سفر بی بازگشتم را 

از دیوار سیمانی کوچه اتان بکند وپاره کند .

تمام دغدغه ام این استکه آیا بعدازسفرمحتوم می توانم همچنان 

با تو سخن بگویم ؟

آیا دستی برای نوشتن و دلی برای تپیدن خواهم داشت ؟

شاید باورنکنی ،اما دوست دارم مدام برایت بنویسم .بعضی وقتها 

که کلمات را گم می کنم ، دوست دارم ، دشتها ، دریاها، کوهها ،

ستارها و هر چه درکاینات هست همه و همه کلمه شوند تا بهتر

بنویسم .

دوست دارم به حیات کلمه ای نجیب دست یابم تا رهگذران غمگین،

صبحگاهان زیرآفتابی نارس مرا زمزمه کنند. میدانم که خسته ای اما 

دوست دارم اجازه دهی کلماتم دمی روبه رویت بنشینند ونگاهت 

کنند تا به حقیقت این جمله درآیی که می گوید :

مرا از یادخواهی برد ، نمی دانم ؟

                            ولی میدانم از یادم نخواهی رفت......

 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

یکی رو دوست میدارم ،

ولی افسوس ،او هرگز نمی داند.

نگاهش می کنم شایدبخواندازنگاه من که 

                               اورا دوست می دارم،

ولی افسوس ،

اوهرگزنگاهم را نمیخواند

به برگ گل نوشتم من که

                         اورا دوست می دارم،

ولی افسوس ،

او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تااورا بخنداند .

به مهتاب گفتم ای مهتاب ،

سرراهت به کوی او سلام من رسان وگو که

                              اورا دوست می دارم .

ولی افسوس ،

یکی ابر سیه آمد زره روی ماه تابان را بپوشانید.

صبارادیدم و گفتم ،صبا دستم به دامانت ،

بگو ازمن به دلدارم که

                          او را دوست می دارم .

ولی افسوس ،

ز ابر تیره برقی جست وقاصد را میان ره بسوزانید.

کنون وامانده ازهرجا دگر باخود کنم نجوا ،

یکی را دوست می دارم ،

ولی افسوس ،

                             او هرگز نمی داند!!!! 
 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |

 هرگزم نقش تو ازلوح دل و جان نرود 

 هرگزاز یادمن آن سرو خرامان نرود 

 ازدماغ من سرگشته خیال دهنت 

 به جفای فلک وغصه دوران نرود 

 درازل بست دلم با سرزلفت پیوند

 تا ابدسرنکشد وز سرپیمان نرود 

 هرچه جزبار غمت بردل مسکین منست 

 برود از دل من وز دل من آن نرود 

 آنچنان مهر توام دردل وجان جای گرفت 

 که اگر سربرود از دل و ازجان نرود 

 گررود از پی خوبان دل من معذورست 

 درددارد چه کند کز پی درمان نرود 

هرکه خواهد که چو حافظ نشود سرگردان 

دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود 



تاريخ : برچسب:, | | نویسنده : awaiting |
صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 9 صفحه بعد
  • آسمان
  • سبزک